“هوالمحجوب”
بچه که بودم با چرخ خیاطی دستی مادرم بازی می کردم. یکبار که طبقه ی پایین بودم
توهمِ خیاط بودن بهم دست داد. شروع کردم به بازی با چرخ که یکهو نفهمیدم چی شد
دیدم انگشت کوچک دست چپم وسط سوزنِ چرخ گیر کرده. هیچ کس خونه نبود جز
خواهرم! که اون هم طبقه ی بالا مشغول تماشای تلوزیون بود. صداش کردم، یا بهتره
بگم فریاد زدم حتی وسط این صدا کردن هام وضعیتم را هم شرح دادم. خبری ازش نشد
مطمئن شدم که صدامو نمی شنوه. بغض کرده بودم. آمدم گریه کنم که با خودم گفتم
حتی اگه گریه هم بکنی کسی نیست که کمکت کنه. در نتیجه با دست راستم سوزن را
نگه داشتم تا نشکنه و انگشت دست چپم را کشیدم پایین.
اینارو گفتم که برسم به این؛
خیلی وقتها جاهایی گیر کردیم که منتظر بودیم دیگران بیان و ما را از وضعیتی که هست
خلاص کنن. خیلی شده با همین فکر زمانی که داریم را ازدست دادیم. غافل از اینکه قریب
به اکثر مواقع ناجی فقط خود ما هستیم فقط کمی شجاعت نیاز داریم.
بهتره بگید ناجی خدا هست و خودمون