“هوالمحبوب”
در انتظارِ جواب، مقابلِ درب ایستاده بود. هر چند ثانیه ادکلن را بو می کرد.
صدای او، انتظارش را تمام کرد:
- بَرِش دار… مالِ تو!
با این جواب درمانده شد، سیب سرخی که در دست داشت را محکم تر از
قبل فشار داد:
- آخر نمی شود n تومان قیمتِ این ادکلن است من نمی توانم انقدر راحت
قبولش کنم.
پسر لبخندی زد:
- پس در ازای آن چیزی به من بده!
- چه چیزی؟! من چیزِ ارزشمندی همراهم ندارم.
- چرا داری!
دختر تعجب کرد:
چی؟!
پسر با چشم اشاره ای به دست اش کرد:
- این سیب را به من بده، من هم در عوض ادکلنی که دوستش را داری را
به تو می دهم.
دختر خندید:
- سیب! قیمت یک سیب را با این ادکلن یکی می کنی؟! سر به سرم نگذار.
پسر گفت:
- من روی سیبی که عِطر دستِ تو را گرفته باشد نمی توانم قیمت بگذارم…
گونه های دختر همرنگِ سیب شد!
چقد عالی بود :)
کاشکی برای منم یه روز همچنین اتفاقی بیافته و عشقی قستم بشه که آخرش وصال باشه
همچنین برای تو :)
من تابحال عاشق نشدم فک کنم خیلی خوب باشه :|