“هوالمحبوب”
دیدم که دیگر پایم به روی این خاک نیست. غربت همچون مار دورم میپیچید و میپیچید
دیگر راهی برای نفس کشیدنم نگذاشته بود دلم فریاد ميخواست.
فریاد رسی نبود.
تمام نگاهم را دوخته بودم به گوشی همراهی که در دستانم قفل شده بود.
شاید برای هزارمين بار بغض کردم .
تابحال داشتید بغضی که بیاید و برود اما بیرون نَدَوَد؟!؟!
من هم این را تجربه کردم اما اينبار نه یکبار بلکه هزاربار تجربه کردم.
بغض شاید چندمین باری بود که در آن لحظه آمد ودر گلو گیر کرد.
بیرون از همانجا زن و شوهری خوشحال همراه فرزندشان دیدم لبخند زدم.
لبخند زدند. دلم همان لحظه خوشبختی اشان را آرزو کرد.
خوشبختی من در همينجا است در خاکم. در جایی که زاده شدم. . .
دیشب هزاربار مردم و زنده شدم.