” هوالمحبوب “
قصه از آنجا شروع شد که پایم به خاک خورد
خاکی که از آن زاده شده بودم ,
نسیم به پهنای خنکی ، صورتم را نوازش میکرد
و چشم هایم دوخته شده بود به انتهای خیال
خیالی که به اندازه تمام آب های کره خاکی نمناک بود!
انگشتانم در میان خاک بازی می کرد و بی اختیار نگاهم
به پاهای در خاک نشسته سُر داده شد . . .
لمس خاک نرم با پاهایم دلنشین به نظر می آمد
با خود می گفتم شاید من هم پیش از این مثل همین
جنس دلنشین بودم .
دوباره محو خیال شدم
خیالی به وسعت آنچه که نباید می بود به وسعت فریاد
یک نا امیدی
خورشیدِ رو به افول لبخند سرخ رنگش را به روی
آبی دریا پهن کرده بود ، مثل یک نقاشی
سری تکان می دهم و در دل می گویم هیچ نقاشی
جز خداوند نمی تواند غروب را به تصویر بکشد . . .
لبخند بر لبانم می نشیند و از افکار بیهوده ام خارج می شوم
دوباره بوی خدا در افکارم پیچید دوباره زندگی در خیالم جریان
گرفت حتی نامش در افکارم نباشد همه چیز حزن و اندوه می شود
می ایستم و با عجله گام های بلند بر میدارم انگار که در آن ساعت
شیطان همنشینم شده باشد اعوذ بالله ای میگویم
“مگر نه اینکه نا امیدی فرش قرمزی برای شیطان است . . .”
والسلام
(21شوال 1437)