“هوالمحبوب”
دیشب فریال-میم هم بازی بچگی هامُ دیدم. کسی که تا همین چندسال پیش باهاش
در تماس بودم و هر از چندگاهی مهمون خونه ش می شدم.
همون بود. همون فریالِ دوست داشتنی. همون دختر شاداب ِ بگو بخند که وقتی حرف
می زنه بی شیله پیله بودن ش میریزه بیرون. همونی که کلی باهاش خاطره مشترک
داشتم. تا دیدمش بغل ش کردم. عمیق بغل ش کردم. آدم ها وقتی به قلبم وارد می شن، راه
برگشت ندارن. حتی اگه سالها ازشون بی خبر باشم و یا اصلا دیگه هیچوقت نبینمشون هم باز
محبتشون توی قلبم پایداره.
وقتی حرف می زد عمیقا حس می کردم که چقدر دلتنگ ش بودم و چقدر دوست ش دارم.
نمی دونم. واقعا خبر ندارم که چرا روابطم انقدر محدود و کوچیک شد. فشار درس؟! زندگی؟!
خستگی ها و تایم کم؟!
واقعا نمی دونم. فقط اینُ می دونم که دیشب از نو پرونده حضور فریال-میم رو برای خودم
باز کردم و از صمیم قلب به خودم تشر زدم که حق نداری این دختر رو دوباره نادیده بگیری.