“هوالمحبوب”
وارد که شد، سلام داد. گوشه ای نشست با لبخند نگاهی به ماکرد و بعد آرام از تهِ گلو گفت:
- برای نوه م دعا کنید، بیمارستان است.
لبخند زدیم: - حتما، ان شاء الله شفا بگیرن.
جانمازش را پهن و شروع به نماز خواندن کرد، شانه هایش می لرزید. نماز که تمام شد به هق
هق افتاد. زمزمه وار می گفت: خدایا دوباره بهش فرصت بده.
اشک می ریختُ اشک می ریخت. سجده می کرد. می ایستاد. می نشست. قرار نداشت…
خانم دیگری وارد شد. همراه همان پیرزن بود. یکی یکی روی قبرها سجده کرد و بوسید.
گریه کرد و خدا را قسم به آبروی شهدا داد. بعد هم پشت سر همان پیرزن نشست و کتاب
بزرگی در آورد. شروع کرد به دعا خواندن و آوردن اسامی خداوند.
ما که خلوت آنها را دیدیم فاصله گرفتیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که خانم کتاب به دست
آمد طرف ما:
- دخترها شما که دانشجویید و جوان این اسماء سخت خداوند را بخوانید برای دختری 21
ساله که در کماست. دعا کنید خدا به او عمر دوباره بدهد.
دعا که تمام شد به دریچه ی بیرون نگاه کردم. به سایه ی پیرزن که خمیدگی ش نشانه ی
دردمندی و تواضع بود و به جایی که قرار داشتیم.
مدام با خودم می گفتم چقدر خوب است که آدم ها بدانند در زمان دردمنی کجا برای اتصالِ
با خدا بیشتر آنتن می دهد…
پ.ن: برای بیماران دعا کنیم…