“هوالمحبوب”
با ذوق می گفتم این زمستان بهترین زمستان بود. برف تا اینجا- زانوها را نشان دادم- آمده بود.
گفت: - نه اصلا زمستان خوبی نبود.
من لبخندی پهن زدم و با چشم های گرد گفتم: - چــــــــــرا!؟ خیلی خوب بود که.
آرام جواب داد: آخر گاز نداشتیم، بخاری برقی هم کفاف نمی داد. خیلی سخت گذشت …
چند دقیقه ای ساکت شدیم.
از این مکالمه دقیقا نه سال است که می گذرد، در زمستان و سرما مخصوصا در بارش برف مثل
ساعت کوک شده در مغزم به صدا در می آید.