“هوالمحجوب”
پیرمرد متفکرانه به عصایش تکیه داده و ماتُ مبهوت به نوه اش خیره شده بود .
همه می دانستند وقتی جایی خیره می شود و سکوت میکند یعنی پندی حکیمانه در راه است .
ناگهان با بلند شدن پسر - نوه اش- از روی مبل کناری ، تکانی خورد .
همه به سویش برگشتند .
ارام نگاهش را به سقف دوخت گویی که با خدا حرف میزد ، زمزمه وار گفت :
خدایا ، نوه های مردم همه نماز میخوانند روزه میگیرند آنوقت نوه ما شلوارک میپوشد !!! :/
ادم می مونه چی بگه..
______
پاسخ قلم :
من وقتی شنیدم کلی خندیدم