“هوالمحبوب”
زیر باران دستهایمان باز بود ، لبخندِ از شادی روی لبهایمان ، می چرخیدیم . . .
صورتمان رو به آسمان بود و قطرات یکی پس از دیگری کوبیده میشدند
رویش چشم بسته بلند بلند آواز میخواندیم و میخندیدیم !
همان آوازی که آن روزها همه با شنیدنش میگفتند چقدر قشنگ است .
هیچکس در حیاط نبود همه از ترسِ خیس شدن رفته بودند به کلاسهایشان. . .
یکی از آن سر سکو داد زد : دیوانه ها بیایید خانم سرکلاس است .
هردو ایستادیم تازه فهمیدیم موشِ اب کشیده شده ایم .
صورتمان را با دستان خیس پاک کردیم و بزور از آن باران دل کندیم ، دویدیم .
پله ها را یکی دو تا می پریدیم تا رسیدیم طبقه آخر .
تا وارد شدیم همه با تاسف به ریختِ داغان و موهایی که از زیر مقنعه ژولیده و
خیس زده بودند بیرون و یونیفرمی که موش ابکشیده بود ، خیره شدند .
رسولی تبار - معلم تاریخشناسی- یک نگاه عاقل اندر سفیه بهمان کرد و سر به
پایین انداختیم ، انگار که گناهِ بزرگی کرده باشیم ، رفتیم به سمتِ نیمکت هایمان .
هیچکس از آن تعداد خانم نفهمید همان دقایقی پیش ما دوتا بزرگترین لذت
دنیا را لمس کرده بودیم .
حالا بعد از اینهمه سال همان آواز مرا برد درست همان لحظه ای که مثل فرفره
دور هم میچرخیدیم و می خندیدیم، باران هم عجیب با ما و رقصِ احساسمان
همکاری میکرد .