“هوالمحبوب”
لیوان آب به دست، طبق عادت همیشگی پشت پنجره می ایستم زُل
میزنم به باغچه های حیاط، به نسیم آرام و گرمی که هر از چندگاهی
برگ ها را تکان می دهد.
چشم می چرخانم، نگاهم به جای خالی ماشین هايشان دوخته می شود.
نمیفهمم چند دقیقه است که میخکوب در آن زاویه ایستاده ام.
گلویم سنگینی می کند، چیزی انگار راهش را گرفته است. . .
سر به پایین به لیوان پر از آب خیره می شود
انگار باید باور کرد که دیگر نیستند. . .
يک جرعه می نوشم و یک چکه اشک سر میخورد پایین.
بغض را یکی پس از دیگری با همان جرعه ها می بلعم . . .
” و خدا رحم کند اينهمه دلتنگی را. . .