“هوالمحبوب”
نشسته بودیم توی جمع و آقای عزادار داشت از خاطرات پسربچه رفته ش صحبت می کرد
بعد حرفش را تمام کرد و یه سه تار گذاشت توی دستم و گفت ((یادگار پسرم برای تو! خیلی
سال بود که از این استفاده می کرد.))
هندزفری توی گوشم بود و داشتم سه تار را امتحان می کردم. نوع نشستم را تغییر دادم تا
خوب جا بیفته روی پا دست گذاشتم روی تارها که یکدفعه وسط موزیک یه صدای محوِ
پسری اومد که داشت بهم توضیح می داد اینطوری روی پات بذار. همانجا از ترس سکته
کردم و سریع هندزفری از گوشم در آوردم و سه تار گذاشتم یه گوشه.
+ بخشی از خوابم بود که نوشتم. باقی ش هم ترسناک تر از این بخش بود :/
++ گرفتاریم بخدا!