“هوالمحبوب”
یکی از وحشتناکترین هایی که از کودکی ام در ذهنم مانده :
با مادرم خانه پدری اش بودم ، تا رسیدیم خانه خودمان دیدم دور تا دور خانه را تعداد
زیادی اقای کت و شلوار پوش نشسته اند تا مرا دیدند همه با ذوق گفتند :بَه ماریاخاااانم
اولی از سمت راست گفت : بیا یه ماچ به عمو بده !
یک نگاهی به پدر کردم . پدر اشاره کردند بروم نزدیک .
هنوز که هنوز است آن نفر اول را که به طرفش رفتم خوب به یاد دارم اول دستم را بردم
جلو که فقط دست بدهم نامرد مرا کشید طرفش و بوسید بعد عین یک سبد میوه دست به
دست شدم تا رسیدم به پدر ، به اندازه هیکل و اندازشان یک دور چلانده شدم و ماچی شدم.
برایم آن لحظه و گذر از آنها حکم یک تونل وحشت را داشت .
خیلی لحظه ی اسفناکی بود . وقتی بوسیدن هایشان تمام شد با کلافگی لپ هایم را با دست
میمالیدم ، بچه پررویی بودم و زبانم هم دراز بود با حالتِ خسته ای گفتم :
این چه طرزه بوسیدن است آرام ببوسید ریشتان رفت توی پوستم .
بعد هم خنده کل خانه را گرفت و رفتم پیشِ مادر . . .
انقدر از آن لحظه و در آغوش کشیدن آن مردها بدم می آید که هنوزم که هنوز است یادش
می افتم اعصاب و روانم داغان میشود :/
نکته : به سن تکلیف نرسیده بودم ، بهتر بگویم پیش دبستانی بودم .
باشه تو رازداری :)))
______
پاسخ قلم :
کاش نزدیکت بودم بیشتر اذيتت میکردم :))) ولی متاسفانه نیستم و آشنای مشترکی ندارم که بهشون بگم چی بودی و تهدیدت کنم D: