“هوالمحبوب”
به خیالم ترس هم جز آن خصوصیاتی هست که وراثتی نسل به نسل منتقل می شوند!
من از رعد و برق می ترسم. نه به اندازه ترس فوبیا. نه به اندازه ای که قابل تحمل نباشد
اما می ترسم. یک وحشت خاصی از شنیدن رعد و برق های بلند وجودم را می گیرد.
دیشب یک دفعه طوفان شد. طوفانی که خیلی برای ما اشنا نبود. درخت های حیاط
پشتی وحشتناک تکان می خوردند و من در دلم دعا می کردم که شاخه هایشان نشکند.
رعد و برق، باران شدید. انگار که دوش اسمان را باز کرده بودند و همینطور رگباری شُر
شُر می بارید. بدون اغراق گوشه ای کز کرده بودم و هرچقدر تلاش می کردم به شرایط
پیش آمده توجهی نکنم نمی شد! هر چند دقیقه چشم هایم با ترس به پنجره دوخته
می شد.
مادرم هم از رعد و برق می ترسد. من هم. خواهرم هم. حتی بچه ی خواهرم هم!
همینطور سلسله وار بروید جلو…گویا ژن است :/
+ صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم سر زدن به حیاط پشتی بود. درخت آلوچه
درخت انار، انگور و گردو… هر چهارتاشون به لطف خدا سالم بودند. هرچند که این ها
نورس نیستند و هر کدام برای خودشان یَلی هستند اما انقدر قدرت طوفان را بزرگ
میدیدم که خیال می کردم شکستن شاخه های این درخت ها برایش چیزی نیست.