“هوالمحبوب”
غذا که تمام شد، مادر به سبک قدیم بهمون گفتن: میرید طبقه بالا اتاق صحبت کنید؟!
من مات و مبهوت: نه! اون زمان تمام شد…
سکوت شد و سکوت شد و سکوت!
پ.ن: یک قسمتی هست، شیرینیش به همون لحظه اس! دقیقا همون لحظه! ازم نخواه
که من، همان منِ آن لحظه بشم… تمام شده ایم هردو. خنده های آن دوران و ریز ریز
حرف زدن ها هم در همان لحظه محبوس شده اند…