“هوالمحبوب”
این :
منم :) وقتی فقط سه الی چهار سالم بود لپمم پره :))) .
این کودک درون عکس ته تغاری خاندان پدری و یکی مانده به آخری خاندان مادری
است . از آن ته تغاری هایی که قرار نبود باشد :) برویم سر اصل مطلب :
روز قبل فیلم دنیای شیرین را نگاه کردم -معرف حضور همه است - در این قسمت سعید
پسردایی کوچکِ شیرین و دوبرادرش دور یک میز نشسته و برای جشن تولد مادرشان
همفکری می کردند. ولی متاسفانه سعید که از همه کوچکتر بود اصلا دیده نمیشد .
سرانجام هم در همان دیده نشدن ها و غفلت شیرین و دوبرادر با دلخوری از خانه خارج
می شود .
این سکانس خیلی برایم اشنا بود .
من هم در کودکی ام این سکانس ها تجربه کرده ام . در کودکی در اقوام پدری همسنی
نداشتم ، اقوام مادری هم در شهر ما نبودند . در نتیجه من همیشه تنها بودم و همبازی
نداشتم .- بجز سه پسر همسایه که در پستهای قبل در موردشان گفته ام -
بالاجبار سعی میکردم خودم را در جمع دخترها و پسرها -که متشکل از خواهر
و برادر و پسر و دخترعموجان بود- بیاندازم .
که البته بیشتر موارد یعنی از ده تا ،هفت تا محکوم به خارج شدن از جمع بودم .
مادرم این موضوع را خیلی درک میکرد به همین خاطر هرکاری که مبنی برسرگرمی ام
بود از من دریغ نمیکرد و در مقابل بعضی اعتراض ها همیشه پشتم بود .
-همانطور که در پستهای قبل گفته بودم یک واحد از خانه امان شده بود خانه ی من و
با چینش مخصوص خودم خانه ام را تزیین کرده بودم -
در جمع ها نظرات من خیلی کم دیده میشد و یا اصلا گاهی دیده نمیشد .
دورهمی های دخترانه جای من نبود چون حرفهایی زده میشد که مثلا منِ کودک نباید
می شنیدم ! و در جمع های پسران هم من نمی توانستم همراهی کنم چون کارهایی میکردند
که از دستِ من بر نمی آمد مگر اینکه بازی کامپیوتری میکردند و من مینشستم کنارشان
و نگاه میکردم . بیشتر مواقع اصلا من نقش تماشاچی را داشتم .
بخاظر سن کم هم مسئولیتی بهم نمیدادند . همیشه در کودکی ارزو داشتم هرچه زودتر
بزرگ شوم و شدم ! شاید دلیل اینکه با خودم میگویم من کودکی نکرده ام همین باشد.
از یک سنی به بعد دیگر خاطرات کودکی یادم نمی اید ! با اینکه حافظه بلند مدت
خوبی دارم اما هیچ نشانه ای نیست!
ناخودآگاه بزرگ شدم . . . مقصر هم کسی نیست ، جمع آنقدر بزرگ بود که خواه ناخواه
من بزرگ میشدم .
گاهی بزرگترها گمان میکنند کودک با آن سن نمی فهمد و رفتارهایی می کنند که در
خاطره او سالها باقی میماند درست مثل همان حس سعیدِ داستان که من با وجود
گذشت اینهمه سال همچنان در درونم دارم و با دیدن آن صحنه دوباره آن احساس در
درونم زنده شد .
مسئولیتی به فرزند نمی دهند چون کودک است !
اصلا کلا در این مسئولیت دادن ها یا از اینور بود افتاده ایم یا از آنور بوم !
یا تفریط داریم و یا افراط !
هیچوقت یادم نمیرود وقتی مادرجانم در حال شست و شوی ظرف بودند با دیدن
من که نظاره گرشان بودم با لبخند از من پرسیدند : دوست دارم ظرف بشویم ؟!
من هم با ذوق پذیرفتم یک ظرف شستم فقط یک عدد و بعد مادر دوباره جای من
ایستاد و شروع کرد به ادامه ظرف شستن ، کلی از من تعریف کرد و گفت از او هم
تمیزتر شسته ام :) هنوز که هنوز است طعم آن تعریف مادر در دهانم مانده است .
این اتفاق شاید از نظر یک بزرگتر واقعا ناچیز باشد ولی برای منِ کوچک دنیای اعتماد
و دیده شدن داشت !
مادرم با وجود کوچکی ام همیشه در مقابل نگاه های ساکتم عکس العمل نشان میداد
و اجازه میداد کارهایی که می توانستم بکنم را انجام بدهم مثل همان ظرف شستن و
ایستادن روی چهارپایه و رسیدن به سینک ظرفشویی و حتی خیس شدنم .
راستش لپ مطلب من این است که ما بزرگترها هستیم که کودکی را از فرزندانمان
میگیریم !
با رفتارهای خیلی ریزی که انجام میدهیم با گفتن : تو نمی توانی ، وقتی بزرگ شدی
الان کودکی ، تو سنی نداری نمیتوانی . . .
با نگرفتن نظر از کودک ، با نادیده گرفتنش ، با مسئولیت ندادنش .
با همین رفتارهای ریز و درشت باعث میشویم بزرگترین ارزوی یک کودک بزرگ شدن
باشد ! کودکی را از فرزندان می گیریم طوری که تمام فکر ، هم و غمش می شود
بزرگ شدن .
کمی دقت کنیم .
پ.ن: من اصلا از موقعیتی که دارم ناراحت نیستم :) کودکی ام هرچند در سکوت گذشته
هرچند تنهایی پر شده ، ولی دوستش دارم .
بچه کوچیک بودن و ته تغاری بودن همین مشکلاتم داره …