“هوالمحجوب”
عصرهای پنج شنبه مثل عصرهای جمعه و هیاهوی باغ نیست که دو نفر سر میز بیلیارد
مثل مذاکرات 1+5 به فکر فرو رفته باشن و با پیتوک سر و کله بزنن که توپ هاشون بره
تو هر سوراخ یا دراز به دراز بیافتن رو میز و باهر ضربه لذتِ صدای تَق توپ هارو با جان
و دل بشنون وُ با هر سقوط توپ لبخند رضایتمندانه بزنن.
پنج شنبه ها صدای اون چهار نفری که کنار فوتبال دستی با چه هیاهویی کُری می خونن
بلند نمیشه که بفهمی خب بلاخره بعد از کلی تقلا یک طرف گــــل زد و طرفِ دیگه خورد.
پنج شنبه ها این دوتا گوش از صدای کل کل و هُل کردنِ علی خالیه، صدای تق تقِ سریعِ
پینگ پنگ بلند نمیشه که بفهمی دقیقا این وسط قراره پوز کی به خاک مالیده بشه.
یا اصلا صدای همهمه ی توی آشپزخانه و بوی تند پیازداغ آش رشته به مشامت نمی خوره
که ضعف کنی قراره این آش کی سر بیاد و با لذت بشینی به خوردن.
پنج شنبه ها مسیرِ آلاچیق را نمی گیری که بری ورِ دلِ اهل دلا که دوره آتیش نشستن و
یکی که هیچوقت نشد کنترل بشه قلیون چاق کرده نشسته باشه و یکی هم سرِ سماور
ذغالی نشسته باشه و با ذغالهای ریخته تو سماور کشتی بگیره تا چندتا چای ذغالی که
هیچوقت هم فرقش را با چای های دیگه نفهمیدی بده دستمون.
عصرهای پنجشنبه همیشه جای این همهمه ها پر از نبودنُ سکوتِ و یک دلتنگی ریز تنگش.
پنج شنبه ها همیشه به همین منوال لمیده با خوردن مهملات بافته شده ی یک نویسنده
میگذره با چاشنی استرس اینکه هفته بعد چندتا امتحان هست و تو جای این کتاب باید
دلت بسته به همون کتاب درسی ها باشه…