“هوالرزاق”
از کنار پیرمرد دست فروشی که چند کیسه فریزر می فروخت گذشتم .
دلم پیشش ماند و جسمم به مسیرش ادامه داد . در حین قدم گذاشتن مدام میگفتم
برگرد ماریا برگرد از او خرید کن نگذار گوشه خیابان بنشیند .
اما برنگشت ، لعنتی پاهایم برنگشت .
عذاب وجدان دارم . فکرم مشغول است . همه اش با خودم فکر میکنم اگر روزی به جای
آن پیرمرد و پیرمردهایی که هر روز میبینم مشغول دست فروشی اند پدربزرگ خودم بود
چه میکردم ! درست است که کار جوهره مرد است اما نه در آن سن نه در آن بزرگی و احترام.
حالا برای التیام درد سهل انگاریم برای دلم دیکته میکنم : خدا روزی رسان است .
در این مواقع در این اشتباهات از خودم بدم می اید خیلی زیاد ، خیلیییییی