“هوالمحبوب”
دستِ مادر را گرفتم، فشارش دادم. با همان زبانِ کودکانه صدایش زدم
تو را به مادر نشان دادم و گفتم: چقدر شبیه بابامحمد حسین است…
مادر سرش را چرخاند به طرفت نگاهت کرد، بغض کرد… لابد یادِ پدرش
افتاد. سکوتی سنگین حکم فرما شد.
بعد از آن روز دیگر هیچوقت در کنار مادر نگفتم که چهره ات، راه رفتنت،
نگاهت، محاسنت و همه و همه… مرا یادِ بابامحمد حسین می اندازد…
حالا که رفته ای
حالا که دیگر نیستی
حالا که آن صندلی خاصت روی آن تراس خالی مانده
چه کسی چهره محوِ بابا محمد حسینم را برایم یادآوری کند؟!
پ.ن: کم شدن بزرگترها، خالی شدن جاهایشان، روح محبت و عشق را از بین برده…
اصلا مگر می شود بدون سایه آنها زندگی کرد!؟
اگر بشود خانه ایی را بدون ستون بنا کرد بدون بزرگتر هم میشود زندگی کرد.