“هوالمحبوب”
پنج سالِ پیش ، همین زمان در همین روز در پشتِ بامِ هتلی بودم که. . .
نمی دانم چرا زمانی که نباید ، مغز شروع به تجدید میکند !
یک تماس و یک خبر غیر منتظره ! و منی که مثل دیوانه ها کلِ طبقات را گذشتم و خودم را
رساندم به بامِ همان هتل !
مثلا قرار بود آن سفر خاطرات خوش داشته باشد . . .
یادم نیست چه کسی پشت سرم آمد ، سید بود ؟ یا دوست ؟ نمی دانم فقط یادم هست
کسی پشت سرم آمد و وقتی بغضم شکست و همان جا افتادم و زانو به بغل زدم زیرِ گریه
مقابلم نشسته بود و دلداری ام می داد .
گاهی که به آن سه سال با سنگدلی نگاه می کنم ، دلم میخواهد هیچ وقت بخشیده نشوند.
هیچ وقت . . .
پ.ن : انگار من رابطه ی مستقیمی با پشت بام ها دارم !!!
(پست موقت )