“هوالمحبوب”
وقتی دخترک سرِ خیابان با شتاب ماشین پرت شد و جانداد . . .
با خودم گفتم ، چرا من نه ؟!
وقتی پسرکی با حادثه ای عضو بزرگی از تنش را از دست داد . . .
با خودم گفتم ، چرا من نه ؟!
وقتی کودکی را که بر اثر شیمی درمانی سر و ابرو و مژگانش را از دست داده بود را دیدم
گفتم ، چرا من نه !؟
وقتی شنیدم دخترکی تنها و تنها بخاطر پرت شدن از تخت دو طبقه اش به پایین
به کام مرگ رفته .
گفتم ، چرا من نه !؟
وقتی دیدم گوشه ی عکس جوانی روبان مشکی زده اند ، این یعنی دیگر نیست .
با خودم گفتم ، چرا من نه !؟
وقتی کسی را دیده ام که شب را خوابید و صبح هرچه در ذهن داشت پاک شده بود و
دیوانه شده بود .
با خودم گفتم ، چرا من نه !؟
خدایا ؛
می توانستی همه اینها را سرِ من هم بیاوری شاید هم بدترش . . .
ولی همچنان به من محبت داری ، خوشحال نیستم از اینکه این اتفاقات برای بقیه
افتاده است ، نه !
فقط خوب میفهمم که همه اینها می توانست برای من هم بیافتد .
شُکر ، امیدوارم هیچکس هیچکس انقدر سخت مورد آزمایشت قرار نگیرد . . .
اگر هم گرفت با سربلندی ازش بگذرد .