“هوالشافی”
در کجای این دنیا قدم می زنی؟!
میدانم ، سخت است همه برایت آشنا باشند تو برای همه غریبه !
سالهاست که در تاریخ این مردم گم شده ای . . .
تو را گم کرده اند ؛
مثل یک ماهیِ سرخِ کوچک درونِ اقیانوسِ پهنِ آبی .
هر از چندگاهی تاریخشان را ورق میزنند و تا کم میاورند تو را صدا میزنند.
تو گم شده ای در میان شیرینی دنیایشان و پیدا میشوی در میان تلخی
روزگارشان .
منجی میشوی وقتی دیگر از دستانشان کاری برنیاید.
اما برای تو چه کسی منجی است؟!
منجی بازگشتنت . . .
مردم فقط می گویند العجل . . .
غم دارد گفتنش ولی؛ العجل ها هم دیگر بویی از انتظار ندارد .
چطور می شود غربتت را توصیف کرد .
چطور می شود پیدایت کرد چطور می شود امید دیدنت را به گور نبرد.
چطور می شود شرم دیدنت را بجان خرید ؟!
چطور می توان در نبودنت زندگی کرد ؟
توانمان همین است .دستانمان همین قدر یاری می کند
نیستیم قادر به آوردنت نیستیم ، خواستیم نشد ، نمی شود .
خودت تنها خودت کاری بکن ،
بیا . . . بیا که ما بی تو خسته ایم
بیا که دیگر تاب نداریم ، بس است بیا . . .