“هوالمحبوب”
نماز ظهر را که خواندم با عجله برگشتم ، با خودم گفتم در ماشین دعا را میخوانم
سوار ماشین که شدم ، آقایی در صندلی کمک راننده نشسته بود ، خانمی هم کنار من
از اقایونی که مدام به هربهانه ای بر میگردند در ماشین خیلی بدم می اید .
سرم را در گوشی بردم و دعا را اوردم شروع کردم به خواندن .
نگاه های سنگینِ آن مرد کنارِ راننده را روی خودم حس میکردم ، مردک یک طوری نشسته
بود که قشنگ رو به من بود .
انقدر واضح چشم دریدگی میکرد که راننده به زبان امد و تذکر داد !!!چیزی که به ندرت
پیش میاید . . .
اقا کمی زبانش مشکل داشت و سخت صحبت میکرد ، با خودم میگفتم ماریا آرام باش
معلول است !!!!
بعد با خودم فکر کردم اصلا چشم دریدگی چه ربطی به معلولیت دارد !؟
دلم میخواست وقتی بین ثانیه هایی که مدام برمیگشت و من بزور صورتم را میچرخواندم
به سمتِ شیشه و بیرون را نگاه میکردم یکبار فقط یکبار جرات داشتم یک مشت محکم
میکوبیدم روی صورتش و آن چشمان دریده اش !
اصلا چشم دریدگی به هیچ چیز مربوط نیست !
توجیه ندارد به هیچ عنوان . . .