“هوالشافی”
حسین جان حکایت مردمی که تو را به وصل رساندند .
حکایت لب تشنگانی بود که به جهل راه رسیدنِ به آب را غلط رفتند،
گمان بردند آب را برشما بسته اند ، غافل از اینکه خودشان در عطشِ جهل
می سوختند و آب در کنارشان بود.
لب تشنه آمدند ولی از جهل آب را زدند . . .
. . . قلم . . .
پ.ن1: چه کار کرده ام با خودم که واقعه را می شنوم و نمیمیرم ؟!
پ.ن2: من جرعه ای در خودم معرفت ندارم ، تا می شنوم دلم مرگ می خواهد
خدا صبر بدهد به آنها که معرفت اهل البیت را در دل دارند!!!