“هوالقادر”
کاش می توانستم بگویم : نرو !
کاش می توانستم لبان مُهر و موم شده ام را باز کنم و بگویم:
از وقتی رفتی خیلی تنها شدم!
کاش می شد دستت را بگیرم و بگویم هرچند خبری ازت نمی گیرم
ولی همین که بدانم چند قدم بیشتر از من فاصله نداری دلم قُرص است.
کاش این دور شدن ها نبود !
کاش سرنوشت آینده ات را در همین شهر میساخت، نه فرسنگ ها دور . . .
ولی نمی توانم:
نمی توانم وقت رفتنت داغ به دلت بگذارم .نمی توانم تو را از مسیری که میروی
منع کنم.
باید این حس را این داغ را تنهایی به دوش بکشم
تنهای تنها . . . !