“هوالمحبوب”
کفش هایم را پوشیدم و از پله های حسینیه بالا رفتم، چند دختر بچه در حالِ چینشِ
بازی هایشان بودند. صدای یکی اشان که انگار ارشدِ بقیه بود به گوش می رسید. داشت
تقسیمِ نقش می کرد:
- تو برادر شوهرم باش! توام مادرشوهرم نه نه تو برادرشوهرم باش اینم مادر شوهرم!
نگاهم را به تعدادشان چرخاندم ببینم نقش شوهر را هم کسی بازی می کند! دیدم فقط سه
نفر هستند، دلم می خواست بروم جلو و بگویم:
-من هم بازی ؟!