“هوالمحبوب"
توی هتل که بودم ، حوصله ام سر رفت تصمیم گرفتم برم تو لابی بشينم
روی یکی از مبلا نشستم و چند تا خانم ديگه هم آمدند و شروع کردیم به صحبت کردن
خانم دیگری هم بود که از ما مسن تر بود و ميشد گفت جای مادر ما بود
داشتیم سر جهيزيه و توقعات دخترها و مشکلات زوجها صحبت میکردیم.
از طرفی هم زوج های جوان دانشجو هم تو همان هتل بودند بعد از نیم ساعت
یک آقای جوانی آمد طرفم و گفت: خانم ببخشيد شما تا چه ساعتی اینجا هستید
با تعجب نگاهش کردم و گفتم هستم تا یک ساعت دیگر گفت خیلی ممنون خانمم
ميخواستن بیان پیشتون. این را گفت و رفت.
منم همینطور به مغزم فشار میاوردم که همسر ايشون کی بود که بامن کار داشت.
به ده دقیقه نکشیده دوباره یک آقای دیگر آمد و دقیقا همین حرف را به من زد و رفت.
من که ديگه خنده ام گرفته بود با خودم فکر میکردم که نکنه قصد
دست انداختن من را دارن به هر حال از دانشجو ها کم بعید نبود این حرکت.
برای سومین بار که این اتفاق افتاد به تعجب به خانم هايي که کنارم نشسته بودند نگاه
کردم و گفتم من را اشتباه گرفتن انگار.
خانمی که مسنتر بود با لبخند اشاره کرد به سمت راستم.
نگاه کردم و دیدم روی بنر کنار دستم نوشته شده: سرکار خانم دکتر همیز روانشناس . . .
بله اینجانب جای مشاور نشسته بودم حالا مشاور چه کسی بود!
بنده خدا همان خانم مسنی بود که یک ساعت داشتیم باهم خوش و بش میکردیم.
دکتر همیز خندیدن و من به خنده افتادم و گفتم شرمنده اصلا متوجه بنر و جایگاه نشدم
بعد هم بیت: تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف را خواندم
و جابجا شدم.
خدا هیچکس را ضایع نکند! چرا یاد این حرکات شیرین عقلانم افتادم بماند.
بح بح
خانم دکتر یه وقتم به ما بدین:))))))