“هوالمحبوب”
یه حس عقب افتادگی و درماندگی خاصی دارم جوری که احساس می کنم برای برداشتن
چند قدم کوتاه هم فرصتی نیست و بیهوده س!
جایی خوندم این ها نشانه های افسردگی هستش. حقیقت اینه که برای ما افسردگی
صرفا غمگین بودن و گریه کردن معنا داره و نشونه هاش را فقط توی این ها می گردیم
اما گاهی چیزهایی هم افسردگی به شمار میان و تشخیصش فقط بدست یه مشاور و یا
روان پزشکه. نمی تونم بگم از این قضیه ناراحتم و یا نگران. واقعا چیزی حس نمی کنم.
هیچی…
و فقط دارم میرم جلو. اگه می شد درس را فیصله میدادم جوری که خیالم ازش راحت بشه
نفسی راحت می کشیدم. اما بین گیرُ دار امید و ناامیدی موندم. جوری ازش خسته م که
هیچ تمایلی ندارم این چند واحده مونده را پاس کنم. از طرفی هم مرخصیم داره تموم
میشه، بخوام نخوام باید از ترم بعد تشریف ببرم کلاس. میم میگه خسته شدی، احساس
می کنی برات نبوده از همین جا کاتش کن. رهاش کن. اما هرچقدر دقت می کنم می بینمم
این خیلی ناجوانمردانه س. حتی به اون هر روز صبح بیداری ها و اون شب زنده داری ها هم
اجحاف میشه. به معنای واقعی ناامید میشم و به معنای واقعی امیدوار. کاملا بین این و اون
در نوسانم. هرچقدر زور میزنم بسپارم دست خدا و خودمُ بکشم کنار نمیشه.
یعنی میشه ها ولی زیاد طول نمی کشه که باز سکون می گیرتم.
فقط امیدوارم کاری نکنم که چند صباح بعد ازش پشیمون بشم!