“هوالمحبوب”
دیروز وسط ولوله و بدو بدوهای دو تا وروجک یهو یاد هدیه ی کتابها افتادم و جوری لبخند
زدم که انگار دقیقا همون روز و همون دقیقه گرفته بودمشون…
+ به حسام هدیه دادم با تفکر گفت تو برام هدیه خریدی پس دوستم داری، بعد هم پرید
بغلم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد، دستاشو دور گردنم محکم چفت کرد و گفت:
دلم برات تنگ شده بود :)
++ آخرین بار یادم نیست کی همُ دیدیم. با تشکر از کرونا :/