“هوالمحجوب”
مِهر جانم باید اِقرار کنم ، سحرگاه که نگاهم را به ساعت گوشی سُر
میدادم روی تاریخ 95/8/1میخکوب شدم . . .
تو رفته بودی ! تمام جانم یخ کرد!
آنقدر غرق در روزمره هایم بودم که ،پاک فراموشت کردم.
تو همیشه برایم تداعی اورا داشتی ، مِهر بودی و همچون او مهربان :)
دلم از رفتنِ بدون بارانت غمناک شد و تنم از یادآوری بودنِ در آبان
گرمایش را از دست داد!
آبان به اندازه تو مِهربان نیست ، خودت که میدانی برایم هیچ چیز
نمی آورد نه تداعی و نه خاطره خوشی . . .
کاش قبل رفتنت کمی از مِهرت را به ابان میدادی ، تا او هم مهربان شود
مثل تو که همیشه با من مهربان بودی مهربانی کند بامن !
خدانگهدارِتو تا یازده ماهِ بعد ، اگر آمدی و من بودم برایم از آن نم های
دلنشین بارانت بیاور تا بشوید غبار دلم را :)
خیلی اتفاقی وارد وبلاگتD
شدم. اول نشناختم ، بعد که دقت کردم فهمیدم که این همون ماریای خودمونِ..
قدیما از این هوالمحبوبا نداشت وبت. فیلم می دیدید جاش :D
________
پاسخ قلم :
:))) پسرلکه ایِ مفقود!
چرا نظرات وبلاگتون را بستید.
اونجا کاملا درِ گوشيام بود خیلی خیلی درِ گوشی
متاسفانه گرداندنِ دو وبلاگ برام سخت بود خیلی سخت.
در نتیجه همینجارو ثابت نگهداشتم.
یک غرغر: چرا کوچ میکنید خبر نمیدید :(
گفتیم از فراق لوپو جان به جان آفرین تسلیم شدید