“هوالمحبوب”
شعرِ خان ننه را می خواندم . . . تصویر مقابلم عوض شد
چند روزی بود خبری از مادر نبود ، تا سراغش را میگرفتم میگفتند حسین بابا - پدر مادر-
حالش خوب نبود مادر با عجله رفت تهران خانه دایی .
خوشبین ترین فرد عالم بودم من ، معتمدانه روزهایم را میگذراندم.
سال 82 بود با خوشحالی برگه امتحان ریاضی بدست به طرف خانه یورتمه میرفتم !
در باز شد دویدم خانه پله هارا یکی دوتا طی کردم وارد اتاق شدم ، جوزِپِه پشتِ
رایانه در حال بازی مومیایی بود .
مقنعه ام را کشیدم و برگه را به طرفش گرفتم با ذوق گفتم ببین نمره ام را بیست گرفتم .
نیشم تا بناگوش باز بود ، تا جوزِپِه برگشت لبخند روی صورتم ماسید .
با حالتی مغموم گفت : هیچ میدانی حسین بابا به رحمت خدا رفته ؟!
شوکه شدم برگه از دستم افتاد . . .
خودم را پرت کردم روی رخت خواب بلند زدم زیر گریه !
گریه می کردم سوزناک ، خیلی سوزناک . . .
وقتی از روی رخت خواب بلند شدم جوزِپِه نبود .
انگار رفته بود به طبقه پایین و خبر داده بود که من فهمیدم !
از پله ها بیصدا اشک میریختم و پایین می آمدم . تا خواهرم را دیدم با ناراحتی گفتم
چرا نگفتید به من !
زدم زیر گریه !
عمه اسماء پایین بود ، - عمه ام نبود من عمه ای ندارم ، نسبتش را هم دقیقا نمیدانم
فقط میدانم از کودکی او را عمه اسماء صدا میزدیم و عمه خودمان میدانستیم -
تا مرا دید بغلم کرد شروع کرد به دلداری دادن ، هرچقدر بیشتر زیرگوشم نجوا میکرد
بیشتر دلم به درد می آمد و زار میزدم .
خواهر میگفت آنروز آنقدر جانگداز گریه میکردم که او هم گریه اش گرفته بود .
نه اینکه فقط بخاطر نبودنش گریه میکردم نه ! دلم برای نبودنِ در تشییع ندیدنِ قبلِ
رفتنش میسوخت . . .
اینکه شهریار میگوید هنوز که هنوز است یک تیغ را در قلبم حس میکنم راست میگوید
اینکه نبینی و نباشی و برود درد بزرگی است که هیچوقت ترمیم نمی شود . . .
آنروز بقیه نخواستند من زود بفهمم شاید میدانستند چقدر زود میشکنم ولی این چند
برابر برایم سخت تر و دشوار تر از آن بود که همان روز در همان حال میفهمیدم و میرفتم
. . .
پ.ن 1: وفات خانم، به همه دوستدارانش تسلیت :(
پ.ن2: خدایت بيامرزد. . .
باید بشنوی صدای خود شهریارو وقتی این شعرو خودش میخونه!
تحت تاثیر نوشته ات درباره ی یه تجربه مشابه تو وبلاگم نوشتم
_____
پاسخ قلم :
شعرش که فوق العاده غمناکه اگه خودش بخونه که هزاربرابر غمناکتر
خوندمش :(