“هوالمحجوب”
آن شبی که پیام داد : - ماریا برگشته ام به وطنم و دیگر نمی خواهم برگردم!-
تمامِ تنم را به رعشه انداخت! تصور نمی کردم در آن چند روز حرفهایی که
بین دوستان رد و بدل شده بود نتیجه ای مثل این داشته باشد.
شروع کردم به گفتنِ اینده! تمام جوانبِ خوب و بد را برایش ردیف کردم…
خواستم با منطق پیش برود. استدلال کند. بسنجد بعد راهش را انتخاب کند.
تا چند روز خبری نبود تا اینکه دیدم اش، برگشته بود.
نمیدانستم بخاطر حرف های من بود یا اینکه خودش تصمیم اش را عوض کرده
بود. فقط یادم هست در یک مراسمی که سخنران در مورد مشاورین خوب صحبت
می کرد با محبت و لبخند نگاهم کرد و گفت: درست مثل تو!
آنوقت فهمیدم تاثیرگذار من بودم… حالا او سر زندگی اش است. منتظرِ ورودِ
فرشته ی کوچکِ وجودش .
او را با تمام موقعیت مناسبش مجاب کردم بر سرِ زندگی اش بماند.
به تو چه بگویم؟!
چطور تو را آرام کنم وقتی تعصب و علاقه ام اجازه نمی دهد با منطق جلو بروم…
چطور بگویم سر زندگی بایستی که تضمین خوشبختی ات برای چند سال بعد خواهد
بود نه الان! چطور قانع ات کنم چندسال را با مشقت بسازی تا به آن امید و خوشبختی
که انتظارش داشتی برسی…
من هم به اندازه تو ناراحتم برایت. به اندازه تو فکر می کنم و دلخورم.
دستانِ عقل و منطقم را احساساتم بسته است نمی توانم خوب راهکار بدهم نمی توانم
تو را مثل ان یکی مقایسه کنم و رُک بگویم تو هم بمان!
وقتی می بینم ماندنت چند صباحی زجر را بیشتر می کند دلم رضای این ماندن را
نمی دهد و از طرفی معتقدم تنها صبر است که آن زندگی را بارور می کند…
خدا برایت کاری کند، انگار دستان من خالی از لطفِ او شده اند…
پ.ن: برای زوج های جوان دعا کنیم :(