“هوالمحجوب”
به نیمه میرسیم . . .
سیزده روز اول ، درس خواندنم را میگذارم پای مستحبات خودت قبول کن .
باقی را نمیدانم پای چه چیزی بگذارم ، بیماری هم مگر مستحب به حساب می اید ؟!
خب ، بیماری ام در حدی نیست که بگویم روزه هایم را بخورم . . .
به هر حال در صورت نرمال چند روزی برای ادای قضا خواهم داشت ، دلم نمیخواهد این
چند روزم را هم پای یک بیماری که فقط بی رمق در گوشه ای از خانه پرتم کرده است
از دست بدهم .
فقط یک چیز عذابم میدهد ، خودت میدانی چند روز بعد در محدوده ای قرار میگیرم که
حتی از این روزه های خشک و خالی هم بی نصیب میشوم ، این بی نصیبی هم مصادف
می شود با شبهای قدر و شهادت و . . .
چند روز آخر هم که همچون ثانیه ها سریع میگذرد .
راستش را بخواهی احساس میکنم زیادی بی توفیق و ناچیز شده ام .
و خسته تر از همه اینها خشک شدن چشمه اشک و بی رمق سجده کردن هایم . . .
منم ؛
از هر طرف که بخوانیَم . . .