“هوالمحبوب”
صدای آهنگِ “منتظرت بودم ” داریوش رفیعی توی اتاق پر شده است .
دراز کشیده ام ، به قسمتِ :
” بودم همه شب دیده به رَه تا به سحرگاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه”
که می رسد با آن شروع میکنم به زمزمه کردن و تنِ کرختم را جا بجا می کنم .
نگاهم دوخته می شود به گل برگ های خشک شده صورتی افتاده بر زمین . . .
نامنظم پخش شده اند روی زمین و به من دهن کجی میکنند .
یادم می آید همین دو شب پیش این گلبرگ های خشک شده ی روی ساقه را از
مقابلِ درب ورودی خانه مشت کرده و با لبخند روی قرآنِ سبز رنگِ عزیزم
-که کنارِ پنجره روی شِلف در رحلش آرام خوابیده است- پخش کرده بودم.
نگاهی به قرآن و آن شاخه های گل رز خشک شده ای که رویش است می اندازم
سرم را میچرخانم به سمت پنجره . . .
با خودم فکر میکنم کاش در آن لحظه ای که باد گلبرگ ها را در هوا رقص میداد و
به زمین می رساند بودم و آن صحنه را میدیدم . . .
چشمانم سنگین میشوند و آرام روی هم میگذارمشان ، زمزمه وار تکرار میکنم :
“منتظرت بودم . . .