“هوالمحبوب”
هر آدمی در حالِ حاضر خروجیِ کلکسیونی از اشتباهاتِ گذشته اشِ. در نتیجه گفتن اینکه
من اگه برگردم گذشته فلان کار را نمی کنم شاید یک انتخابِ احساسی باشه ولی واقعیت
اینِ که منِ الان حاصلِ همان اشتباه دیروزه. و اگه آن اشتباهات نبود قطعا پختگی امروز
هم وجود نداشت. پس تنها کاری که میشه در قبال اشتباهات گذشته کرد، گذشتنِ. گذشتن
و درس گرفتن…
*******
چندتا موی سفید بین موهاش پیدا کرده، خوشحال بود. می گفت چرا باید بخاطر این چندتا
تار خودم را غصه دار کنم. این سفیدی یعنی من چندتا تجربه بزرگ داشتم و دارم بزرگ می شم.
+ نوع نگاهش را دوست داشتم.
“هوالمحجوب”
بدو بدو از پله ها آمده پایین به فاطمه که جلوی در منتظر بوده، گفته:
- دنبال خونه بودید پیدا کردید؟!
فاطمه با بهت گفته:
- ببخشید توام درگیر مشکل ما شدی.
دوباره با همان زبان کودکانه گفته:
- شوهرت می خواست بره جبهه شهید بشه، رفت شهید شد؟!
فاطمه:
- :/
****
حواستون باشه وقتی دارید حرف می زنید یک گودزیلا کنارتون نباشه
تا اینطور نواری جمع کنه و بعد طرف را ببینه به رگبار سوال ببنده!!!
اینا از خودِ ما بیشتر مشرفن به صحبت ها ؛) فکر نکنید متوجه نیستن.
****
اصلا چهره اشو موقع گفتن تصور کردم از خنده دلدرد گرفتم :)))
“هوالمحبوب”
نمی دانم تا چه اندازه حضور من در اینجا مثمر ثمر بوده،
اصلا نوشتن من اینجا سودی داشته یا نه…
ازتون می خوام در مورد وبلاگم نظر بديد. انتقاد کنید
سوالی دارید بپرسید.حتی شده ناشناس. با جان و دل می پذیرم
و اگر نیاز به جواب باشه حتما جوابتون را ميدم.
می تونيد از طریق نظرات برسونيد. یا ايميل کنید برام و یا
از طریق اینستاگرام…
آدرس این دوتا تو نوار کناری هست.
سردگمم و احساس می کنم باید یک بمب بذارم این وبلاگ و منهدمش کنم!
“هوالمحجوب”
یک دوره ای از زندگیم همیشه دنبال کش مو بودم!
دوره ای دیگه دنبال جوراب!
این دوره هم همه اش دنبال گیره ی روسری ام!
+ اصلا بحث نظم نیست. به جان خودم هم جاجورابی هست. هم انواع کش مو
هم انواع گیره… من میدونم اینا دست به یکی کردن! منتظرن چشم بذارم تا برن
قایم بشن و منو دق بدن…
“هوالمحبوب”
تابه حال شده از خودتون بپرسید چرا تو این چندسال همه ناامید شدیم؟! چرا تا حرف از
مملک میشه همه شروع به گفتن منفی ترین ها می کنیم؟! چرا هرجا هر جمعی باشه اول
از همه تلاش می کنیم همدیگه را از وضعیت ناامید کنیم؟! اصلا تابحال پرسیدید که چرا
دقیقا این ناامید شدن ها و بدگویی ها تو این چندسال آتی بذرش کاشته و رشد کرده؟!
نمی خوام دنبال مقصر بگردم. نمی خوام بگم چون فلانی بود فلان شد یا فلانی بهمان میکنه
نمی شه. فقط حرف اصلیم اینِ:
(( عادت کردیم بزنیم به سرِ مال))(( عادت کردیم خودمان را قبول نداشته باشیم))(( عادت
کردیم فکر کنیم اونوری ها خوبن مابد))(( عادت کردیم بکوبیم همو)) (( عادت کردیم پشت
هم بایسیتیم ولی عمرا تکیه گاه هم بشیم)) ((عادت کردیم دست هم را نگیریم،ولی خواسته و
ناخواسته هُل بدیم تا بیافته))((عادت کردیم منتظر باشیم یک اتفاق بد بیافته و بعد انگشت
اشاره بگیریم که ها، دیدی گفتم)) (( عادت کردیم بیرون گود بایستیم و بگیم باید اینطور
میکرد)) (( عادت کردیم بگیم تو، اما نگیم پس من چی)) (( عادت کردیم دنبال مقصر باشیم))
(( عادت کردیم خودمون را تبرئه کنیم و دیگری با مقصر))(( عادت کردیم انگشت اتهام زدن را))
خیلی عادت ها داریم که باید دور ریخته بشه… خیلی فکر ها داریم که باید پخته بشه.خیلی…
نه من تو کاخم نشستم و این حرفها را می زنم و نه الان کلفت هام دورمن و دارن بادم می زنن.
هرکس به اندازه خودش مشکل داره. اما محض رضای خدا اون تک نقطه ی سیاه روی دستمال
سفید را ول کن و به سفیدی های دورش هم نگاه کن، باور کنیم تا “من” ای درست نشه، مایی
درست نخواهد شد.
+ خوبی نگو، اما انقدر بدی هم نگو…
“هوالمحجوب”
گاهی وقت ها احساس می کنم تافته ی جدا بافته ام. آنقدر که در میان جمع
حس می کنم زمان ایستاده و همه جمعیت خیره شده اند به من.
وقتی با عجله همه به سمتِ سرویس می رفتند. تا نمازخانه را دیدم گفتم من
میروم نمازم را بخوانم. برگشت رو به من ایستاد بین همه آن جمعیتی که در
مجتمع تجاری در هم می لولیدند گفت: ماریا ول کن حالا!!!
یک لحظه واقعا احساس کردم همه چیز ایستاد. احساس کردم همه به من نگاه
می کنند. فقط با بهت نگاهش کردم. ول کن حالا؟! انگار مثلا تفریحی است که
الان وقتِ آن نیست. همینطور با بهت نگاهش می کردم که آن یکی برگشت
و انگار بخواهد از سر باز کند. گفت: برو برو اشکال نداره!
اشکال نداره؟! مگر نماز خواندن اشکال داشت؟!
خواستم خودم را به بیخیالی بزنم. خواستم فکر کنم تمام رفتارها بخاطر شرایط و
جو بود. خواستم فکر کنم ظاهر متفاوتم با آنها برایش عار نیست. خواستم فکر
کنم…
خیلی تلاش کردم فکر کنم، خیلی تلاش کردم فکر کنم که آنها من را وصله ی ناجور
نمی بینند. خیلی خواستم فکر کنم. نشد. لعنتی نشد که بشود. نشد که اینبار ظن
خوب بزنم و خودم را به بیخیالی بزنم. مستقیم رفتم نماز خانه. نمازم را خواندم و
برگشتم. بعد از آن همه چیز برایم مثل جمع شدن بود. انگار که در جعبه ای بودم
و آن جعبه مدام داشت کوچک کوچک تر می شد…