“هوالمحبوب”
سرکلاسِ فلسفه داشتم به “من” فکر می کردم. به اینکه هرجا باید فراموش کند، نمی کند.
هرجا که باید فراموش نکند، می کند.
در تمامِ این سال های زندگی ام عزت نفس برایم بزرگترین و مهم ترین چیز بود. اگرذره ای
حس کردم حضورم در کنار دوستی آزاردهنده شده، بدون اینکه بگذارم خود شخص حرفی
بزند. جلوتر خودم رفته ام . نه با سروصدا! نه… خیلی ساکت و ارام. اگر احساس کردم که
به اندازه کافی به کسی کمک کرده ام، حالا دیگر نیازی به وجودم نیست. دوباره قبل از این
که تمام کمک هایم دود شود، رفتم. اگر احساس کردم برای کسی حضورم دارد مشکل ساز
می شود و یا چه می دانم لطمه ای وارد خواهد کرد حتی کوچک ترین، تمام شدم.
خیلی درد دارد بعد از چند روز بخواهی یادی از یک دوست کنی و بعد، در جواب با سوالِ
“شما” روبرو بشوی و دردناک تر از آن این است که بعد از دیدن این سوال بخواهی بروی
نگویی چه کسی هستی. او بگوید امیدوارم فلانی نباشی!!!
نمی دانم چرا هیچوقت تلاشم برای شاد شدن دیگران دیده نشد. نمی دانم چرا هیچوقت
هیچکس نفهمید بودنِ من لزوما بخاطر “حسنی برای من داشتن” نیست. من واقعا دستم
نمک ندارد. در هیچ کجا… حتی در کنار خانواده هم. اگر دنیایی خدمت کنم و خودم را به
آب و آتش هم بزنم باز دیده نمی شوم. هرچند خدای من شاهد است نیازی به دیده شدن
ندارم اگر هم کاری کرده ام فقط و فقط به خاطر علاقه خودم بوده. در مقابل هیچکدام از
کارها توقع جبران نداشته و ندارم. اصلا نیازی به کمک آن ها ندارم. در این چندسال تا
آنجا که در توانم بوده چه در شادی ها و چه در غصه ها کنارشان بودم و حواسم به آنها
بوده. شیرین ترین روزهایم را با تلخی روزهایشان، تلخ و شیرین کرده ام!
ساعت ها وقتم را گذاشته ام تا آرامشان کنم و یا کمک کنم حالِ خوبی داشته باشند. من
این ها را نمی گویم که در عوض برایم همین را بکنند. من با هیچکدام از این ها ارام
نمی شوم. اما اینکه توقع “رفتار خوب دیدن از آن ها ” داشتن، زیاد است؟!
اینکه محترمانه صحبت کنی، زیاد است!؟ اینکه حداقل به احترام همان مدتی که خودم را
وقف کردم… نمی دانم. شاید دنیا با همین اتفاق ها از آدم های خوب خالی می شود. از
دیروز دارم فکر می کنم که اشتباه می کنم نه بهتر است بگویم اشتباه کرده ام!!!
خودم را هیچوقت نمی بخشم. هیچوقت.
حتم دارم نبودنِ من بعد از مدتی برای همه ی آنها پررنگ می شود. و یا شاید حتی آزار
دهنده اما اگر برگردند. اگر دوباره برگردند نباید توقع داشته باشند روی خوش از من ببینند
اخلاق خوبم، لبخندهایم، گذشتن از رفتار زشت دیگران، بدعادتشان کرده…
برای همین است وقتی برمیگردند باور ندارند که من همان آدم باشم. چیزی که بارها تجربه
شده…
پ.ن: چقدر منفوره وقتی احمق فرضم می کنید. گاهی واقعا دلم می خواد بهتون بگم
بخدا حالیمه، اما نمی تونم مثل شما باشم!
پ.ن2: خیلی حرف تو دلم دارم که زدنش اینجا درست نیست.