“هوالمحبوب”
وقتی میانه ی آن چهار دیواری دست روی کلید گذاشته و فشار دادم. جمعی از
سیاهی به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت! ناگهان همه چیز تاریک شد…
نه نوری بود، نه جسمی پیدا… یک قدم به عقب، میخکوب و خیره شدم.
نگاهم دوخته شده بود به ظلمات! در آن تاریکی محض دنبال چیزی بودم. یک
شخص، یک صدا! انتظار داشتم از دنیای تاریکی دستی به طرفم دراز شود.
من در آغوش کشیده شدن را حس کردم. دیدم که اطرافم سیاهی چرخید و
بعد محو شد، من آن را حس کردم.
چند لحظه، فقط چند لحظه ایستادم، ایستادم رو به همان مکانی که بلاتشبیه
بود. چشم چرخاندم. گوش تیز کردم…
نه لبخند بود، نه گریه! نه ترس داشت، نه اضطراب.نه خاطره بود و نه یاد
هیچ حسی نبود، هیچ چیز احساس نمی شد. خلا بود. هیچ بود. هیچ…