“هوالمحبوب”
همهمه یشان روی نورون های مغزم راه می رفت، با فشردن دکمه ی پایان تماس سکوت
همه جا را گرفت. از اعماق وجود یک نفس عمیق کشیدم و دست روی چشم راستم گذاشتم
احساس می کردم الان است که از حدقه بیرون بزند.
از روی کاناپه بلند شدم و گوشی همراه را انداختم گوشه ای. داشتم می گفتم خدایا دمت گرم
هروقت نیاز به گفت وگو داشتم یکجوری اطرافم را تهی از آدم می کنی که یک لحظه خیال
می کنم روی این کره ی خاکی غریب ترین موجود جهانم. با گفتن این حرف خنده م گرفت
داشتم موقعیت عجیب و مسخره ی خودم را با خنده و غر برای خدا شرح می دادم. به ثانیه ای
نکشید، تلفن همراهم زنگ خورد و عبدالله تماس گرفت.
لبخند زدم، از ته وجود لبخند زدم و گفتم((مرسی! می دونم حواست بهم هست.))
مکالمه مان خیلی کوتاه بود، کم تر از پنج دقیقه. اتفاقی افتاد که مجبور شد تلفن را سریع
قطع کند. ولی همان پنج دقیقه برای من حکم مسکن داشت.
+ امروز وقتی زنگ زد تا عوض دیروز را در بیاورد گفت دیروز خیلی یهویی به دلم افتاد که
بهت زنگ بزنم. با وجودی که تازه باهم صحبت کرده بودیم.
++ اگه این لطف و نگاه تو نیست پس چیه؟!