“هوالمحجوب” دیشب با عبدالله رفته بودیم کافه، قبل از سفارش اصلی یه فنجان چای سفارش دادیم که در کمال تعجب با یک لیوان چایِ زمخت رو برو شدیم. به گفته عبدالله چای تازه دم نبود. منی که این چیزا حالیم نیس و خیلی تو نخ چای نیستم اهمیتی ندادم و… بیشتر »
کلید واژه: "عبدالله"
“هوالمحجوب” کنار تو خودمم… خودِ خودِ خودم با تمام فکرها و برداشت هایی که بهش رسیدم. با همه نتیجه ها و اشتباهاتی که ثمر داشتن. تو تنها کسی هستی که انقدر راحت برات از دانسته ها و داشته های مغزم حرف می زنم. انگار اهلیِ شنیدنشونی و من… بیشتر »
“هوالمحبوب” همهمه یشان روی نورون های مغزم راه می رفت، با فشردن دکمه ی پایان تماس سکوت همه جا را گرفت. از اعماق وجود یک نفس عمیق کشیدم و دست روی چشم راستم گذاشتم احساس می کردم الان است که از حدقه بیرون بزند. از روی کاناپه بلند شدم و… بیشتر »
“هوالمحبوب” گفت حکایت تو، حکایت همون آدم غمگینیه که رفت دکتر و دکتر بهش تجویز کرد برای خوب شدن حالش بره فلان سیرک، اونجا یه دلقک هست که خیلی کارش خوبه. آدم غمگین در جواب پیشنهاد دکتر گفت: من همون دلقکم. + و خب هیچکس از درون آدم ها… بیشتر »
“هوالمحجوب” امروز روز من بود… مرسی شکر… + نمره ی کامل/خواهر/شیر/اسنپ/ کردی/عبدالله/کدو/خنده خنده سرخوشی ++ خدایا دلِ منُ به اندازه همین امروز شاد نگهدار، با تشکر :) بیشتر »
“هوالمحجوب” آن روزها هیچوقت فکر نمی کردم دختری که همیشه ی خدا برای درس اشک می ریخت و هر معلمی قدم توی کلاس نگذاشته با جملاتِ ” خانم بپرسیدِ” او تحریک بر پرسش از ما بینوایان می شد و ما وسطِ این حرکات این دختر عصبی که هیچ، کم… بیشتر »