“هوالمحبوب”
امروز، بعد از مدتها ترس از من جدا شده بود. بجای چک کردن رو برو و طرز رانندگی ها
وقتی از روی پل همیشگی رد شدیم. یک لحظه به جای دید زدن جلو نگاهم محوِ آسمانُ
درخت های چنارِ لخت شده ی پاییز شد…
در همان لحظه ناخودآگاه با خودم گفتم: -چرا این همه مدت بهت توجه نکرده بودم!؟
مسیر همیشگی بود، آنقدر همیشگی که بدیهی شده است برایم. حالا بعد از مدت ها
تازه داشتم می دیدمش. در ان حین به این فکر می کردم که:
چه ترس هایی درون ما آدم ها هست که لذت چشیدن خیلی از دوست داشتنی ها را
از ما گرفته. ترس هایی که هیچ بنیان و ریشه ای ندارند و تنها با بال و پر دادنِ خود ما
به این درجه رسیده اند. تا جایی که حتی چشم های ما را به روی تمام چیزهایی که
می توانند حالمان را خوب کنند ببندند!
حالا که بعد از یک سال دست های ترس از روی چشم هایم برداشته شد. تنها چند ثانیه
فقط چند ثانیه لذتِ منظره ای را به جان خریدم که هیچوقت چیزی بهتر از آن حالم را
خوب نمی کرد و لبخند روی لبانم نمی نشاند. کاش می شد تمام ترس های بی اساس را
از دل و روح کَند و بیرون انداخت… کاش می شد!