“هوالمحبوب”
لباس عروسِ تور توری تنت بود. پسرها سر به سرت گذاشتند. طبق معمول مَشکَت
شروع به چکه کرد… دویدی پایین! قهر کردن و ناز کردن عادتت بود.
وقتی آمدی، مژه های بلندت تر بود چشم هایت هم سرخ بود. اینبار شومیز شیری
رنگی به همراه سارافن بلند، به رنگِ گل های رُزِ هلندی تنت بود.
جشن شروع شد.
-صبر کن ببینم! من و تو سه سال تفاوت سنی داشتیم نداشتیم؟!
من متولد تیر بودم و تو… اصلا ما متولد یک ماه نبودیم، پس چرا؟!…-
همه جا پر از بادکنک بود. روی سمتِ چپ اسم من بود و روی سمتِ راست اسم تو!
کلی عکس انداختیم که همه اش تار شده بود! -عکاس یادت هست که بود؟!-
در حالِ باز کردنِ کادو ها بودیم که یکی از پسرها بالشتکی پرتاب کرد و داد زد: آتش!
آن گوله آتش-بالشتک را می گویم- میزان وسط کیکی که نام تو رویش نوشته شده بود
فرود آمد… دوباره اشک بود که از چشمان تو روان شد.
کادوهایمان! همه ی کادو ها شبیه به هم بود. برای من بازی فکری، برای توهم بازی
فکری… برای من لباس… برای تو هم لباس…انگار ما دو خواهر دوقلو بودیم که همه
اصرار بر یکی بودن همه چیزمان داشته باشند.
-یادت هست از طرح بازی من خوشت آمده بود؟! با همان ظاهر همیشگی و تظاهر
به مهربانی کنارم نشسته بودی و داشتی با چرب زبانی از چنگم در میاوردی…-
کادوهای دیگر خیلی یادم نیست!
همین ها را در تصویر ذهنم دارم. یکی از لباس ها تی شرت زرد رنگی بود که رویش
یک خرگوش بزرگ نقش گرفته بود. خیلی دوستش داشتم!
یک تصویر دارم لبخند زده ام و روی میز نشسته ام. دستم را زیر چانه گذاشته و پاهایم
را روی هم انداخته ام. موهای کوتاهم انتهایش موج دار به تو حلقه شده اند.
خیلی این عکس را دوست دارم از نظرم خواستنی تر به نظر می رسم.
چهره ی معصومی گرفته ام و برق چشمانم در دوربین خوب منعکس شده. همان تی شرت
زرد رنگ را به تن دارم.
حالا که همین عکس رو به رویم است. با خودم فکر می کنم لحظه ی گرفته شدن آن تصویر
چه فکری می کردم!؟؟
به جشن تولدی که مجبور شدم با تو شریک بشوم یا به به دو چشم رنگی ای که پشتِ قاب
دوربین درحال ساختن تصویر از من بود…!