“هوالمحجوب”
مادرم در کودکی حکایت های زیادی برایم تعریف می کرد. در این روزها یکی از آنها
در ذهنم عمیقا جا خشک کرده.
حكايت از این قرار است که در آن قدیم و ندیم ها! خانه ها مثل حالا اینطور چفت و
بست نداشت. طوری که با بعضی حیوانات-اعم از موش و مار- مسالمت آمیز در یک خانه
زندگی می کردند.
در خانه ای ماری لانه کرده بود. خانمِ آن خانه یک روز تصمیم می گیرد که فرزندان مار را
که تعدادشان یادم نیست بردارد و در جایی مخفی کند!
برای چه؟! برای اینکه ببیند عکس العمل مار چه خواهد بود.
خودش هم در گوشه ای از خانه مراقب می نشیند. می بیند مار می اید و جای خالی
فرزندانش را می بیند و می رود. دوباره مي آيد و عصبانی تر از قبل می رود.
دفعه سوم که می اید و می بیند نه! انگار قرار نیست باشند. گوشه ی آن اتاق دیگچه
شیری زن گذاشته بود. زن می بیند که مار می رود طرف آن دیگچه کمی از آن شیر
می خورد و دوباره آن را در دیگچه بر میگرداند. متوجه شدید؟! سم را داخل شیر می ریزد
و می رود.
زن وقتی آن صحنه را می بیند می رود و فرزندان مار را سر جایش می گذارد.
تقریبا ساعاتی می گذرد و باز صدای مار می اید متوجه می شود که مار دوباره برگشته!
اینبار مار وقتی فرزندانش را می بیند دوباره به طرفِ دیگ می رود و اینبار خودش را دورِ
دیگ حلقه می کند. شیر سمی شده را روی زمین می ریزد تا صاحب خانه دیگر نتواند از
آن استفاده کند. بعد هم فرزندانش را بر می دارد و می رود.
کاری به این ندارم که این داستان می تواند حقیقت داشته باشد یا خیر.
ولی چند نکته ی خوب دارد:
1- اینکه مار برای بار اول عکس العمل نشان نداد. یعنی سه بار فرصت داد و تا سومین بار
حسن ظن داشت.
2- اینکه وقتی متوجه شد فرزندانش سالم هستند شیرِ سمی شده را زمین ریخت. نخواست
که صاحب خانه به خاطر کاری که نکرده مجازات شود.
چیزی که ما انسان ها از آن دور شده ایم. اگر دچار سوء تفاهم شدیم صبر نمی کنیم فرصت
نمی دهیم یک طرفه به سمتِ قاضی می رویم. و صد البته زودتر از فهم دقیق واقعه آن
شخص را هم محکوم می کنیم!
مار می توانست فقط فرزندانش را ببرد و دیگر اصلا سراغ شیر نرود. ولی نکرد! برایش مهم
بود. اما ما برعکس ایم اگر اشتباهی در مقابل آن سوءتفاهم انجام بدهیم حتی اگر بزرگ
باشد با بیخیالی رد می شویم و می گوییم شد دیگه! دیگه اتفاقی بود که افتاد!
وجدان ،جوان مردی،گذشت انگار دارد ذره ذره در وجودمان میمیرد…