“هوالمحبوب”
آن روزها هنوز در آبِ تعارفات غرق نشده بودیم ، وقتی مادر ها و پدرها می رفتند .
برای خودمان بزمی به پا می کردیم . یک بزم دوست داشتنی .
غذای خوشمزه ای مادر قبل رفتنش بار می گذاشت . دو دختر عمو و پسرعمویم هم
می آمدند خانه ما . تنها که می شدیم خواهر و برادری می نشستیم به بگو بخند .
اصلا من دلم قنج می رفت برای همین ! برای همین نشستن و خندیدن ها . . .
برای همین خرید ها و بریز به پاچ های خوردنی !
برای همان شوخی پسرعمو در اتاق و قش قش خندیدن هایمان .
دلم قنج می رود برای روزهای رفته ای که نه تکرار خواهند شد و نه مثلش چشیده
خواهد شد .
شبِ قبل وقتی غزل عاشقانه اسم خانوادگی ام را آورد و گفت باید فلانی را شکست
بدهم . خیلی روی اعصابم است و چندتا هم از حرص بد و بیراه نثارِ همان هم فامیلی
کرد . پرسیدم منظورش چه کسی است ؟
گفت یک اقایی هم باشگاهی اش است ، باشگاهِ دارت !
کمی فکر کردم و گفتم : اون پسر عموی منه !
با تعجب گفت همانی که چشم هایش رنگی است ؟!
به آرامی گفتم : بله به رنگِ چشم های عمویم .
گفت قدش بلند است و . . . شروع کرد به نشانه دادن .
با آرامش گفتم یک خال مثل خودم روی گونه راستش دارد .
گفت بله بله خودش .
بعد هم شروع کرد از اینکه هیچکش در دارت به پایش نمی رسد و همیشه اول است
وَ وَ وَ . . .
او حرف میزد و من غرق کودکی ها و تکه های شدم که پسرعمو در آن بود .
با دیدن تصاویر مسابقاتشان و پسرعمویم .
دلم پر از دلتنگی شد . و عجیب برای اولین بار دلم خواست دوباره در همان جمع
صدای بلند خنده هایش که همیشه بعد از شوخی هایش به گوش می رسید بشنوم .
غزل اصرار دارد با او بروم باشگاهشان و در مسابقه خودم را به پسرعمونشان بدهم
تا شاید پسرعمو اجازه بدهد او آن را ببرد .
قطعا نپذیرفتم ! به او گفتم تو که سیستم من را می شناسی بیرون خیلی تخس هستم
و اصلا مناسب آن محیط نیستم . زیر بار نرفتم .
ولی خدا می داند چقدر دلتنگ شده ام و حالا قلبم در مشتِ خاطرات در حال ترکیدن
است .
پ.ن1: از کی تا حالا باشگاه دارت مختلط شده ؟! من خبر نداشتم . . .
پ.ن2: من یک عمو فقط در دار دنیا دارم . فرزندان او را هم درست مثل خواهر و برادر
خودم می دانم .