“هوالمحجوب”
نه اینکه دلم نخواهدت ، نه !
می خواهد ، خیـــــلی هم زیاد میخواهد . . .
اما تا می آیم لب باز کنم و بگویم : لطفا دعوتم کن !
یادِ آن اشک ها و دلهره های آخرین دیدار ، سست شدن پاها و حالت احتضاری
که برای رسیدن به تو -در صحن ها قدم میزدم -میافتم . . .
راستش بیشتر از همه چیز یاد آن جمله آخری که بهت گفتم میافتم . . .
می گذارم پای خودت و دلت ،
می گذارم پای مهربانی و کرامت خودت .
آنروز در آن حال در آن دیدار آخر گفتم اگر این آخرین دیدارمان باشد راضی ام .
گفتم و گذشتم ، آن حس زیبا آن ملکوتی که در آن لحظات مثل یک حقیر مقابلت
زانو زدم و مظلومانه سرم را به پایین کج کردم و اشک ریختم را در گویی مثل گوی
آرزوها گذاشتم کنجِ دلم .
گلایه ای ندارم ، خودم گفتم و خودم خواستم .
حالا در انتظار این هستم ببینم کی دوباره خودت بدونِ انتظار مرا می خوانی .
نه اینکه دوباره شروع کنم به عجز و ناله ، تو هم از سرِ دل رحمی مرا بخوانی .
دلم میخواهد خودت ، بدونِ هیچ انتظاری از طرف من غافلگیرم کنی . . .
من همچنان امیدوارم
همین . . .