“هوالمحبوب”
از صبح درازکشیده ام و بیحال کتاب خوانده ام ، کتابی که چند وقت پیش یکبار
کامل خوانده بودمش . . .
دلم به شدت نازکشیدن و محبت می خواهد فکر کنم از آثار بیماری است .
البته ، نمی دانم گریه خواستن و اشک ریختن هم از آثار بیماری باشد !
بی صبرانه منتظرم خواهر تشریف بیارند و دلم برای شازده بزرگ و دردانه کوچک و
حسام دلتنگم . . .
خیلی احساس تنهایی میکنم ، با رفتن دوست و نبودن سید فوق العاده احساس
میکنم بی کس شده ام و تمام دوست داشتنی هایم را از دست داده ام الان حکم
کودکی را دارم که عروسکِ دوست داشتنی اش را از دست داده !
با گذشت دو امتحان سخت و نیشِ بازم ، با وجودِ قبولی پنجاه درصدی ام نگران
خودم هستم .
وقتی فرشته حالت های شادانه ام را دید مدام میگفت تو قبولی اگر ذره ای بر
قبولی ات شک داشتی حتما الان دمق بودی ، و من نبودم !
با وجود اینکه قبولی را به درصد 50 در نظر گرفته ام دمق نبودم . انگار یک چیزِ
بزرگ را دارم از دست می دهم .
انگار دارم از همه چیز می بُرَم و تمام میکنم . . . و این در این سن نگران کننده
است !