“هوالمحبوب”
اینکه بعد از شش سال بروی در مسجدی که همیشه در کودکی و نوجوانی و مقداری هم
در جوانی در آن سجده میکردی و نمازهای جماعتش را از دست نمیدادی چیزِ عجیبی
نیست !
اما عجیب این بود که دیگر مثل آن زمان مثل همان دوره نبود .
دو تا دختربچه کوچک کنارم سمتِ چپم نشسته بودند و نماز جماعت را با گروه سرود
اشتباه گرفته بودند !
تا یکی از آنها شروع میکرد بلند بلند خواندن آن دیگری فکر میکرد عقب افتاده و سریع
شروع میکرد بلند تر از اولی خواندن !
من هم که پیرِ زن ! همه اش قاطی میکردم .
از طرفی هم ادا و اصول این دو وروجک من را پرت کرده بود به دورانِ کودکی و نماز جماعت-
هایی که گاهی بزرگترهای مسجد بخاطر کوچک بودنمان در صف اجازه ایستادن نمیدادند.
نماز که تمام شد دیدم دوست هم وضعیتش بهتر از من نیست !
سمت راستش خانمی بود که از قضا نیت داشت تمام شجره نامه خاندانش را بیرون بکشد
از همسر خواهرش تااااا خانم برادرش و جشن ازدواج و . . . سوال پیچش کرد .
حتی اجازه نداد طفلک دعای بعد از نماز را بخواند .
گاهی واقعا این خانم هایی که هر فرصتی پیدا میکنند شروع به سین جیم کردن میکنند
خوشم می اید ! واقعا خوشم می آید اینها موجود جذاب و بیخیالی هستند .
از آنهایی که بزرگترین دغدغه اشان فقط فکر کردن به اینند که برای نهار قیمه بگذارند و یا
قورمه !
یا برای فلان مراسم فلان لباس را بپوشند و یا بروند لباس جدید و روی مد خریداری کنند .
آخ که چقدر دوست داشتم مثل همین آدم ها و خانم ها باشم . . . همان هایی که عاشق
اینطور زندگی کردن هستند و هیـــچ اعتراضی ندارند .
ولی من !
همیشه ناراضی از شرایطم هستم و از خودم توقعات زیادی دارم .
راستش سریع از مسجد بعد از نماز بیرون زدم .
سرم را پایین انداختم تا مجبور به سلام و علیک نشوم ! بد است خیلی بد است .
اما واقعا حوصله نداشتم بایستم و جواب بدهم که کجایم چرا نیستم چرا انقدر لاغر شده ام
هنوز هم همانجا مشغولم و . . .
فرار کردم و کفش هایم را از جا کفشی برداشتم امدم بپوشم .
یادِ آن کفش پوشیدن های بعد از مسجد و لذت و قندآب شدنِ مسیر برگشتو . . .
چقدر زود گذشت .
خیلی زود گذشت !