“هوالمحبوب”
سحر بعد از اذان همیشه شاهد دویدن یک زن پشت پنجره اتاقم بودم.
یکی بود که همیشه در آن ساعت و قبل از طلوع خورشید در آن تاریکی عجله
داشت. صدای تق تق با ضرب تند روی زمین کوبیده ميشد.
هيچوقت پشت پنجره نايستادم ببینم آن زن چه شکلی و چه وضعی دارد.
دروغ چرا یکبار تلاش کردم.
اما هربار سهم من از این گذر کردن فقط صدای تق تق کفش هايش بود.
حتم داشتم که کارگر یکی از کارخانه هاست دیده بودم سر خیابان کنارمیدان
سرويسشان می آید. . .
اگر روزی صدا را نمیشنیدم نگران میشدم. اصلا شرطی شده بودم.
ميرفتم در اتاق که صدای آن را بشنوم.
بعد هم آرام و پیوسته به خواب ميرفتم.
دلم چقدر آن سحرها را میخواهد فرق کرده ام خیلی زیاد.