“هوالمحبوب”
درازکشیده ام روی کاناپه و زُل زده ام به گوشی همراهی که در آن pdfهری پاتر نمایش
داده میشود .
اتاق به خاطر هوای گرفته تاریک است ، من طبق معمول هیچ تلاشی برای روشن کردنش
ندارم . از کودکی اینطور بودم .
تا آنجایی که چشمم میدید، روشنایی به محیط نمیدادم .
مثل الان که وقتی در خانه تنها باشم از یک قسمت به قسمتِ دیگری میروم در مسیر لامپ ها
را خاموش میکنم .
مثلا وقتی از اتاق به پذیرایی میروم اول اتاق خاموش میشود و بعد پذیرایی روشن از پذیرایی
که میگذرم دوباره پذیرایی خاموش و راه رو روشن و این روند ادامه دارد . . .
صدای زوزه باد و رعدهای گاه و بیگاه و پرده ای که با باد جنگ میکندُ در هوا اینور و آنور میرود
حواسم را پرت میکند چند صفحه کتاب را میخوانم و چشم میدوزم به پرده در حال رقص .
با خودم فکر میکنم شاید من جزو معدود خانم هایی باشم که وقتی طوفان میشود و باد
به شدت میوزد پنجره ها را نمیبندم و از صدای خش خش شاخه های درخت که به دست وزش
بادِ تند جابجا میشوند و پرده ای که مدام در هوا بالا و پایین میشود و زوزه اش بلندتر میشود
و رعدُ برق هایی که گاهی صدایشان خفه میشود لذت میبرم .
در این زمان اینکه روی میز و کتابخانه و کتابهایش ، کتابهای روی شِلفِ کنار پنجره خاک بنشیند
و متعلقاتم پر از گرد و غبار شوند بی اهمیت ترینِ چیزِ ممکن میشود برایم .
تنها یک ساعت نیاز است برای گردگیری . . .
بعد از این افکار دوباره سرم را در گوشی ام فرو میبرم و در آن هوای تاریک پسر هری پاتر را
کنار پسرِ مالفوی تصور میکنم و بعد بوی نمِ باران با گرد و خاک باد به هم آغشته میشود و
پشت بندش صدای قطراتِ بارانی که خود را محکم به زمین میکوبند به گوش میرسد .
من سرمست از اینکه چقدر این اخلاقم را دوست دارم پایِ راستم را روی پایِ چَپم می اندازم
و نفس عمیق میکشم و تمامِ این عِطرِ دل انگیز را به درونم میبلعم . . .