“هوالمحبوب”
بگذار از اول بگویم ، از همان اولِ اول ! شروع همه یِ این سالها . . .
از اتاقِ سمت چپِ خانه ای که تازه به آن نقل مکان کرده بودیم- برای خاطرِ
کوبیدن خانه و تبدیل آن به قوطی مستطیلی شکل - وارد پذیرایی شدم .
مادربزرگ مهمان داشت .
پیرزنی که به همراهش دخترکی لاغر و گندمگون با موهایی خرمایی روشن گوشه
پذیرایی نشسته بود .
تو بودی !
چند دقیقه بعدما ، من و تو به پیشنهاد مادربزرگ ها در باغچه بزرگی که با حصارهای آهنی
محفوظ شده بود در حال بازی کردن بودیم .
روز بعدش هم من در حیاط شما با قابلمه هایت بازی کردم .
و این شروعِ یک دوستی بود ! به همین سادگی . . .
دوستی که به 18 سال کشیده شد .
یادت هست ؟!
در همان باغچه دور از چشم بزرگترهایمان گِل بازی میکردیم ، قوری و فنجان میساختیم
روی سکویی در کنار باغچه میچیدیم تا نورِ آفتابِ خورشید خشکشان کند .
پشتِ همان کوچه مزرعه ی گندم بود با هم به آنجا میرفتیم و گلهای خود روی میچیدیم
گاهی روی موهایمان میگذاشتیم و گاهی برای مادرهایمان می آوردیم .
آن روزها گروهِ آریان تازه آمده بود ، دو تایی مقابل تلوزیون مینشستیم و کنسرتهایشان را
نگاه میکردیم .
تولدها را هیچ وقت فراموش نمیکنم ، در یکی از آنها دستت شکسته بود . . .
باشگاه رفتن هایمان ، گذشتن از آن میوه و تره بار موز خریدن و خوردن هایمان .
هیچوقت طعمِ آن صبحانه خوردن های مفصل خانه اتان را فراموش نمیکنم .
تو عاشق پنیر لیقوان تبریز بودی ، همیشه در انتخاب خوردنی ها حساس بودی . . .
می رفتیم پشتِ بامِ خانه ما و دراز به دراز رو به اسمان آبی از آرزوهایمان میگفتیم.
آرزو هایی که شاید الان حتی یک صدمشان هم برآورده نشد ، چه فرقی میکند برآورده
بشود و یا نه ؟ تنمان سلامت باد.
برایم از آن کوکوهای خوشمزه سیبزمینی نگه میداشتی و من هم برایت کوفته و دلمه های
مادرم را نگه میداشتم.
خاله بازی ها را به یاد داری ؟
یک شالِ بلند به سرمان می انداختیم و از پشت به هم میبافتیم مثلا که موهایمان تا به کمر
بلند است بعد با چادرنماز ساری هندی درست میکردیم .
هر دو در آن باز یها دختر های بزرگ دانشجو بودیم .
آن روزها مقابل خانه اِلی اطراق میکردیم .
یادت هست یک روز آنقدر از خیارشورهای مادرت خوردیم که تمام شد ؟
و یا در پشتِ بامِ خانه امان آن زردآلو های خشک را بجای خوردنش شکستیم و هسته هایش
را خوردیم ! آن حرکت برای من گران تمام شد و تا مدتها مادربزرگ گوشمالی ام داد .
باقالی و اب انجیر را به یاد داری ؟ شانسی های پسرهای محله . . .
کل کل هایمان با آنها ، یادت هست سعید چقدر اذیتم میکرد ؟ در عوض برای تو هم کسی
بود که ازارت بدهد “ک” را میگویم .
هر روز باهم تماس تلفنی داشتیم.
فاصله ی خانه ها زیاد نبود ، ما در خیابان و شما دو کوچه آنورتر . همین که اراده میکردیم
کنار هم بودیم ، و جالب اینجا بود که هر روز این اراده برقرار بود ، ولو برای یک ساعت .
همیشه باهم نمازِ جماعت محل میرفتیم .تو تند نمازت را میخواندی من هم در نماز
با تو مسابقه میگذاشتم ولی هیچوقت نتوانستم به اندازه تو تند بخوانم . و این تند خوانی
آن زمان برایم یک معمای بزرگ بود .
دروغ چرا هنوز که هنوز است صدای اذانِ آن مسجد من را به یادِ همان دوران شیرین می اندازد .
رنگین کمان بازی ها ، لی لی ها و گاهی طناب زدن ها و وسطی بازی کردن ها . . .
در حیاط خانه تان برای عروسک هایمان لباس می دوختیم .
گاهی قهر بودیم و گاهی اشتی .
یک روز صبح در خانه تان ندا از خواب بیدار شده بود و گردنش به سمت چپ نمیچرخید
درد میکرد و مینالید ، یادت هست با یک اشاره دوتایی باهم گردنش را میپاچیندیم و
فریادش بلند شد ، درست است که از او یک کتک مفصل خوردیم . ولی خنده هایمان در
آن لحظه پر از لذت بود .
حالا میرسیم به “کُمیل “
((ادامه مطلب))
تو را به همین اسم واگذار میکنم :)
در زدن ها و فرار کردن ها هم عرق شرم بر پیشانی امان می نشاند .
تو را واگذار میکنم به واژه ” مزاحمت ” !
بزرگتر که شدیم بحث هایمان جدی تر شد ، هر دو باهم اطلاعاتمان را روی هم
میریختیم.
درست است در این بین هر دو اشتباهات بزرگی داشتیم ، ولی گذشت تمام اشان
گذشت و به قولِ خودت همه آنها تجربه شد !
دفترهای شعرهایمان را پر از شعر میکردیم .
تو نقاشی میکشیدی و من غرق کلاس های زبانم بودم.
یادت هست یکبار تماس گرفتی خانه خواهر گوشی را برداشت و مریض حال بود صدایش
گرفته بودم صدای من و او شبیه به هم بود با حرص گفتی دیوانه داری میمیری برو دکتر
خواهر هم گفته بود چشم و گوشی را به من داد .
یادت هست برای در رفتن از خانه تکانی و کارهای خانه همدیگر را بهانه میکردیم .
تا پایمان گیرِ کمک کردن ها می افتاد با یک تماس به یکدیگر ندا میدادیم و هر دو وظیفه مان
را در آن لحظه خوب میدانستیم ، سریع چادر چاقچور میکردیم و به بهانه های مختلف
می آمدیم خانه و یکدیگر را فراری میدادیم .
هرچند بعدها این حیله امان در بین اهل خانه مورد سوء ظن قرار گرفت :)
در یک اعتکاف ندا مریض احوال بود خوابیده بود ، بلند گفتیم برای گرفتن حاجات صلوات
کل مسجد با آن جمعیت صلوات فرستاد و ندا از خواب با وحشت پرید و ما قاه قاه خندیدیم.
مسافرتهایمان را یادت هست ؟
یادت هست یک مدت بعدِ مدرسه هرکس را میدیدیم سلام میدادیم تا مدتها آنها را
در خماری اینکه ما که بودیم میگذاشتیم.
کتابخانه رفتن هایمان را به یاد داری ؟
***
در تکمیل و بزرگ شدن شخصیتمان تلاش کردیم . رفتارهای زشت را به هم شناساندیم
در خیلی مواقع اخلاق هایمان با هم جور در نمی آمد . بحث میکردیم دلخوری پیش
می آمد گاهی حتی قهر میکردیم و بزرگترین قهر مان رسید به یک سال !
تو همیشه شاد و بشاش بودی، در هرجا قدم میگذاشتی سریع اُخت میگرفتی و در عوض
من همیشه محتاط و به قول خودت عبوس بودم .
از من میخواستی انقدر خودم را نگیرم :)
حتی خانواده هایمان هم به این رابطه حسادت میکردند .
مادربزرگم تو را به نام خواهرم می شناخت . هربار که تلفن میکردی و یا پیغامی از تو داشتم
میگفت خواهرت . . . بعدها که تو زیارت رفتی انگار که خودم رفته باشم وقتی دیدمت
بغض داشتم . همانطور که من در مسجد النبی به یادت نماز خواندم و دعایت کردم.
هرجا که میرفتیم شده یک هدیه کوچک برای هم میخریدیم .
اینکه میگویند دوست باید عِطر خدا بدهد . تو برایم داشتی و داری.
نمی دانی چقدر لذت بخش بود برایم دیدنت در لباس سفید. . . چقدر حس خوش داشتم .
من این احساس خواهری را مدیون حضور تو هستم .
آنقدری که حس خواهری را با تو تجربه کردم با خواهر های خونی ام نه !
چقدر تمامِ این سالها زود گذشت ، حتی برای به قلم کشیدن این سالها هم ذهنم یاری نداد
و تنها چند جزء از این سالها نوشته شد .
زندگی برای هر دو ما هنوز جریان دارد هرچند با کوتاه بلندی های بسیار . . .