“هوالمحبوب"
کل مسیر چهل و پنج دقیقه ای را پیاده روی کردم، انگار
زیادی دنیا را جدی گرفته ام. خیلی زیادی!
من معتقدم در روز همه چیزهایی که میبینیم الهام
است برای
ما. . . در همین پیاده روی دو خانم در حال صحبت
بودند یکی اشان بلند گفت خانم فلانی انتهای این
چیزها چه میشود؟ انیکی گفت: هیچ مرگ و یه تیکه
پارچه سفید! به همین راحتی! با خودم گفتم ماریا بمیر
با این افکارت.
چرا انقدر ضعیف شدم؟ پر واضح است که ایمانم زیادی
دارد
میلغزد! بجای اینکه بایستم و بکوبم به دهن مشکلاتم
فرار میکنم و مشکلات هم پشت سرم با دهن کجی می
ایند.
صبر میکنم حرف نمیزنم ولی در درونم ذره ذره میمیرم!
روز قبل دوست امد و کلی حرف زدیم از همه چیز از
مشکلاتش مشکلاتم، فقط نفهمیدیم چرا از همان اول
یک گوشه از کارمان میلنگید. همسن هایمان را با
خودمان مقایسه کردیم با افکار و عقایدمان مقایسه
کردیم اصلا شبیه اشان نبودیم.
امروز همکلاسی ها بعد از کلاس قرار گذاشته اند که
بیرون چیزی بخورند و خرید کنند از من خواسته اند
بروم. دلم نمیخواهد ناراحتشان کنم با این چهره
مغموم!
انها ماریای خندان و شوخ را میخواهند و من الان در
این موقعیت تلخ تر از زهرم.
یا باید ماسک بزنم و خندان کنارشان باشم و یا باید
نروم و بروم درون غار تنهاییم کز کنم.