“هوالمحبوب”
تو یک کتابخانه ای یک بنده خدایی پیله کرد که من شمارو فلان جا ندیدم !؟
گفتم : - اینکه شما من را دیدید یا نه من اطلاع ندارم ولی قطعا من در همان فلان جا حضور
نداشتم که ببینیدم !!!!
خلاصه اینکه دیدم میخواهد سوال پیچ کند فرار را بر قرار ترجیح دادم .
همین باعث شد یاد جنوب بیافتم ، یکسال جنوب اردوگاه ها برای اسکان با داشنجوهای دیگر
قاطی شده بود قبلا که میرفتم همچین اتفاقی خیلی کم می افتاد .
خلاصه اینکه در یک کاروان دانشجویی آقای جوانی از مسئولانشان بود که یکبار
موقع خروج با هم رو در رو شدیم و ما هم که برج زهرمار از کنارش گذشتیم و تمام شد .
نمیدانم چه بود که جرقه زد . . .
هرجایی اعم از مناطق و اردوگاه ها این بنده خدا مرا میدید میپرسید شما از کاروان دانشگاه
فلان نیستید ؟!
یعنی هرجا که میدید !!!
اولین بار در آبادان بود که از اردوگاه بیرون آمدم با سید بروم داخل اتوبوس نمیدانم آن
موقع چه بحثی شد چه چیزی سید جا گذاشته بود که مقابل درب ایستادم تا برود
و بیاید در همین لحظه دانشجوهای دانشگاه فلان هم داشتند میرفتند تا سوار اتوبوس
شوند این بنده خدا تا مرا دید آمد طرفم و گفت : سلام شما از دانشجویان دانشگاه فلان
نیستید . . .
من لبخندی زدم و گفتم خیر - رفت . . .
هرجا که میدیدمش زل میزد - نمیدانم بنده خدا مرا باکسی اشتباه گرفته بود چه بود
نمیدانم . . .
سری بعد دوباره مقابل ایستگاه صلواتی آن سوال را پرسید، منکه تعجب کرده بودم
گفتم نه نیستم . ..
با خودم فکر میکردم این چه مسءولی که دانشجوهای کاروانش را نمیشناسه
خلاصه این گذشت و فرار من از این جناب در اماکن همانا و این رو برو شدن ها همانا
آخرین بار مقابل درب ورودی شلمچه دوباره آمد و پرسید !!!
دیگر جایش بود و روی مبارک را نشان دادم و با اخم و جدیت گفتم نه چندبار میپرسید .
سید که بعدا آمد میخندید میگفت خب بابا میگفتی برای کدام کاروانی راحتت میگذاشت
خلاصه در هر سفر ما باید یک سوهان روح میداشتیم . . .